«شادی چیه؟» و «خوش حالی دقیقا چه حالیته؟»

اینها سوالاتی هستند که آقای خاکستری  زیر لب زمزمه می کرد....

اونقدر گشت و گشت تا به یک معنی قانع کننده برای «شاد بودن» رسید. «فکر می کنم شاد بودن یعنی اینکه در لحظه کاری رو انجام بدی که دوست داری» او گفت.

ولی یه چالش جدید پیش میاد، اینکه شاد بودن یه حالته و حالت ها تغییر پذیری بالایی دارند و از همه مهم تر اینکه «لحظه» ها فانی هستند و لحظه های خوب اونقدر بد جنس و بی وفا هستنند که بعد از یک چشم بهم زدن ناپدید بشن و توی صندوقچه خاطرات ذهن پنهان میشن و منتظر می مونن تا وقتی که حواست بهشون نیست بیان به خاطرت و با اون چهره لوس و مغرورشون خودنمایی کنند و بهت نشون بدن که ما از این لحظه ای که درش هستی «شاد تر» بودیم.

«پس چطور میشه تا ابد شاد بود؟»

 آقای خاکستری بعد از گشت و گذار توی گوشه های خاک خورده کتابخونه زندگی یه کتابچه فراموش شده پیدا کرد. توی اون نوشته بود که اگر کسی اونقدر شجاع باشه تا دریاهای سهمگین و طوفان های غرغرویی که هر لحظه می خوان تو رو از پا در بیارن رو شکست بده، می تونه به جزیره خوشبختی برسه و گنج "شادی جاودان" رو پیدا کنه!!

اینجا بود که آقای خاکستری همه خوشی های کوچیکش حتی باغچه و خونه خوشگلش رو فراموش کرد و یه قایق کهنه با بادبان پاره پاره رو برداشت و سوار بر موج های بلند دریای بلندپروازی هایش شد ...

«من برترین و شادترین انسان خواهم شد»

«به همه ثابت خواهم کرد که شادی جاودان وجود داره»

او زمزمه می کرد.