پیرزنی که مبتلا به بیماری آلزایمر بود روی تختش در گوشه خلوت بیمارستان بستری شده بود. گوشه خلوت جایی که وجودش داشت کم کم فراموش میشد. دخترش بهش سر زد و از اونجایی که می دونست مادرش عاشق چیزاهای شوره، براش خوراکی گرفته بود و سریعا اونجا رو ترک کرد. پیرزن که عاشق پفک بود اول پفک رو برداشت و تا آخرین تیکه اش رو خورد و پاکت رو روی میز گذاشت و خوابید.

دقایقی بعد بیدار شد پاکت درخشان پفک رو روی میز دید و با چشم های گود و درخشانش از جای خودش به هر سختی که بود بلند شد و پاکت رو برداشت و بعد از اینکه که دید پاکت خالیه اون رو دوباره گذاشت سر جاش و خوابید. دوباره بیدار شد و کار قبل رو تکرار کرد، بارها و بارها تکرارش کرد!

 تا مادامی که اون پاکت روی میز بود اینکار رو تکرار می کرد. فراموش می کرد که پاکت خالیه و هر دفعه از جای خودش جوری بلند میشد انگار اون پاکت پر از پفکه. حتی نمی تونست بفهمه که ساعت ها پیش مزه اون پفک رو چشیده.

تقصیر اون نبود که مزه ها، رنگ ها، دیده ها و شنیده ها رو فراموش می کرد...

 

 

این داستان براساس واقعیته و داشتم به این فکر می کردم که چقدر مثالش نظیر خیلی از ماهاست.

بارها شکست می خوریم و درد و سختی هایی که کشیدیم رو یادمون میره و دوباره بلند میشیم.

حتی نمی دونم اینکار خوبیه یا نه و آیا اینکه قراره تهش به هدفمون برسیم یا نه ...