*خواندن این زباله ذهنی می تواند به احساسات شما لطمه بزند.

خاکستری پسر کوچک درون گرایی بود که دلباخته دنیای خیال شده بود. اون از دنیای بیرون و همه مردمش تنفر داشت و دلش می خواست توی دنیای خودش تا ابد زندگی کنه.

شاید توی مدرسه اون رو موش کوچولو یا روح خنگ صدا می کردند و می گفتند که بلد نیست حرف بزنه و خیلی مورد آزار و اذیت قرار می گرفت ولی اون توی دنیای خیال خودش یه قهرمان،  رئیس جمهور، مدیر عامل و آتش نشان و... بود. خاکستری پسر خیلی باهوشی بود که ارتباطات انسانی رو درست درک می کرد و برخلاف خیلی از ماها نمی تونست با رابطه ای که درش دروغ و خیانت و غیبت و تهمت و... باشه کنار بیاد برای همین اصلا دلش نمی خواست با کسی دوست بشه و حتی با کسی حرف بزنه، وضعیت تحصیلی متوسطی داشت و توی مدرسه همیشه روی صندلی وسط گوشه دیوار می نشست. یه تابستان خیلی قشنگ، پدرش براش یه خونه درختی ساخت. حالا دیگه خاکستری برای سرزمین خیالاتش یه قلمرو داشت. کل تابستان ها رو اونجا سپری می کرد و دنیای بزرگ خودش رو شاخ و برگ میداد و به وقت مدرسه بالافاصله بعد از اینکه بر می گشت خندان از پله ها بالا می رفت و کیفش رو پرتاب می کرد روی کاناپه قدیمی که مادربزرگش بهش داده بود و غیژغیز فنرهای بیرون زده اش اون رو حسابی می خندوند.

- من برگشتم پیتر.آب و هوا چطوره؟ راستی F.B.I بالاخره باند قاچاق آب نباتی سرزمین نیلی رو پیدا کرد؟

پیتر که خرس عروسکی تک چشمی بود به نشانه تایید سرش پایین افتاد و خاکستری از شادی به هوا پرید.

- می دونستم! اون عوضیای تبهکار باید دخلشون میومد. من وقتی بزرگ شدم دلم میخواد بتمن بشم. یه شنل مشکی خفن می پوشم و تبهکارها رو دستگیر می کنم و یه دنیای بهتر برای بچه ها می سازم. به افتخار قهرمان جدید!!!!

مادرش که گاهی یواشکی پشت درخت صدای اون رو گوش میداد بلند می گفت:  آقای قهرمان بزرگ، وقت ناهاره!

خاکستری هم با صدای آروم و کند همیشگی خودش می گفت: باشه الان میام.

پدر و مادرش متوجه زخم هایی روی بدنش شدند، ظاهرا توی مدرسه زیادی اذیت میشد ولی بعد از پیگیری متوجه شدند که مشکل روحیه ضعیف پسر خودشون هست که نمی تونست در مقابل بقیه بچه از خودش دفاع کنه. اونها با کلی روان شناس و مشاور صحبت کردند. خیلیا می گفتند بیخیالش بشید شخصیتش همینه که هست ولی بعضیا می گفتند که باید بساطش رو جمع کنید و اون رو به زور به واقعیت بیارید. یه شب که خواب بود پدر و مادرش با همدیگر خونه درختی رو خراب کردند. روز بعد که خاکستری داشت برای خداحافظی از دستیارش پیتر به سمت خونه درختی می رفت با صحنه ای غم انگیز مواجه شد. قلبش شکست و دلش سرد شد، چشمهاش خیس شد و دستهاش لرزان. مادرش سعی کرد بهش توضیح بده که دنیای خیال توهمه، ولی اون کیفش رو پرت کرد و رفت توی اتاقش و یک هفته نه غذایی خورد و نه کلمه ای حرف زد. پدر و مادرش که شدیدا نگرانش بودند بهش اجازه دادن تا خونه درختی رو بازسازی کنه.

خونه درختی جدید هیچ وقت مثل قبلی نشد، سرد و تیره بود و بوی غم می داد. تا وقتی که نمی دونست این خیالات توهم اند بیشتر بهش خوش می گذشت ولی حالا مثل این بود که اون داره توی سلولی که خودش برای خودش ساخته  زندگی می کنه.

- پیتر اونها میگن که اشتباهه میگن که تو وجود نداری! همه فکر می کنند که من احمق هستم، ولی من.... من .... دلم نمی خواد بین اون هیولاها زندگی کنم.

تنفر اون از دنیای بیرون بیشتر و بیشتر شد. بعد از دو هفته به مدرسه برگشت و والدینش از معلم ها خواهش کردند که مراقبش باشند و وضعیتش رو برای اونها توضیح دادند. معلم ها شاید از روی دلسوزی سعی می کردند اون رو متقاعد کنند که از خواب بیدار بشه ولی اون حرفا فقط دنیای بیرون رو تلخ تر می کرد و دنیای خودش رو به رنگ نفرت آمیخته....

خاکستری به همین وضعیت ادامه داد. مدرسه اش تموم شد و دانشگاه هم توی یه رشته معمولی تحصیل کرد و یه جای معمولی مشغول به کار شد. توی بزرگسالی خونه درختی بازم تنها جای آروم اون بود.

- من به فلان کشور می رم و ایده هام رو عملی می کنم. من با اون سلبریتی ازدواج می کنم و بالاخره بهش می گم که از بچگی عاشق نقشش بودم و من یه بنز می خرم، من به ماه میرم و...

اون هنوز هم خیالات بزرگ و غیرممکن رو توی سرش پرورش میداد. توی یه اتاق چوبیِ روی درخت نقشه فتح دنیا رو می کشید. خیال پردازی های اون در ابعاد مختلف به عقاید و رفتارش تجاوز کرده بودند. ساکن دنیای خیال هیچ وقت نتونست با واقعیت کنار بیاد. به خاطر اینکه در واقعیت شخص ضعیفی بود یکی از همکارهاش اشتباه بزرگی رو به گردان اون انداخت و اون از کارش اخراج شد. اون به پدر و مادر میانسالش وابسته تر از قبل شد.

پدر و مادرش که تنها کسایی بودند که اون رو درک می کردند با این وضعیت مشکلی نداشتند و اون در حالی که رشد زندگیش در دوازده سالگی متوقف شده بود به زندگی کردن توی اون خونه درختی ادامه داد. مادرش مریض شد و فوت کرد و همینطور پدرش توی یه تصادف رانندگی کشته شد. در حسرت این بود که یکی ناهارش رو براش تا خونه درختی بیاره.

بالاخره دختری که در بچگی ظاهرا اون رو دوست داشت سعی کرد بهش نزدیک بشه ولی وقتی که با وقعیت اون مواجه شد ازش دور و دور تر شد و اون تنها و تنها تر شد. حالا اون می بایست برای ادامه زندگیش دست به کار بشه ولی موفق نشد. سخت بود. خسته کننده بود ولی هنوز ته دلش آرزو داشت رئیس جمهور کشور بشه و روح مادرش مرحومش رو شاد کنه ولی چطوری؟ شرایط جدید در مقابل قلدری های مدرسه غیر قابل مقایسه بودند. تا اینکه تصمیم گرفت به یه سفر بره. سفری که مقصد مشخصی نداشت...

 نقشه های دزد دریایی و پیتر پن بچگی هاش رو توی جیبش گذاشت. اون پایین خانه پدر و مادرش رو دید که حالا خالی خالی شده و به قول خودش ارواح اونجا پرسه می زنند. به حیاط دلگیر کننده نگاهی انداخت. همه چیز بوی تعفن غم می داد. سرش و بالا گرفت و نسیم خنکی به موهاش وزید. به ماه زیبا که چشمک میزد نگاه کرد و گفت: امیدوارم وقتی که چشم هام رو باز کنم خودم رو توی neverland ببینم.

تخم مرغ شکست و جوهر خیال بوم تیره غم و نقش و نگار دلگیر کننده اش را رنگین کرد. خونه درختی و آقای پیتر تنهای تنها شدند و صداهای خندیدن کودکی شاد در محوطه شنیده میشد. باد تندی وزید و گرد و غبار آرزو ها را به همراه خود به آسمان برد. باران بی رحمی بارید و باقی مانده گرد خیال را از روی تن خسته و پیر خانه درختی شست. صدای شرشر باران بر خنده های کودک غلبه کرد و آخرین برگ دفتر نقاشی های رنگی را با خود به اعماق زمین کشاند و دفن کرد.


?Who is greyman