آقای خاکستری یه باغچه کوچیک و معمولی گوشه خونه اش داشت. اون عاشق گلهای رز بود. وقتهایی که دل کوچیکش فشرده و گرفته می‌شد گوشه باغچه می نشست و به بچه ها و اهالی خندان باغچه اش زل میزد و ناراحتی هاش رو فراموش می کرد.

همسایه اقای خاکستری که جهان دیده و خسته بود عمرش داد به خدا، بعد از چند روز یه ساختمان خیلی بلند و خوفناک جای خونه اش ساخته شد و سایه ای سهمگین و خشن کل حیاط کوچیک خونه آقای خاکستری رو پوشاند.

ساختمان بلند درست بین خورشید و حیاط خونه آقای خاکستری ایستاد و آفتاب مهر رو از بچه های آقای خاکستری گرفت. حیاط کوچیک سرد و افسرده شد، تاریک و مه آلود شد و گلها گریه کنان.

حتی توی پر مهر ترین روزهای سال هم انگار خورشید با بچه های آقای خاکستری قهر کرده بود و پشت ساختمان پست و بد فطرت پنهان شده بود. 

ولی انگار از دید آقای خاکستری همش زیر سر اون هیولای بد ذات بود. 

آقای خاکستری هر روز صبح با چهره ای اخم آلود به ساختمان نگاه می کرد و توی دلش براش آرزوی مرگ می کرد. سعی می کرد بچه ها رو دلداری بده ولی اون حیاط دیگه مثل قبل نمیشد. حیاط سرد و تاریک بود و سوز نفرت دل ها رو می لرزوند. انگار که کل نقشه جهان روشن و زیبا بود و فقط روی اون خونه مه سیاهی جمع شده بود و اون ساختمان مثل ابر سیاهی سقفش رو اشغال کرده و بود توی باغچه اش مدام بارون غم می بارید. انگار دنیا به اون خونه بیچاره پشت کرده بود و اون بچه ها و پدر مهربانشان محکوم شده بودند تا ابد در بی مهری خورشید زندگی کنند. 

بیچاره آقای خاکستری آخرین نفس های بچه هاش رو دید...

خاک باغچه یخ زد و آقای خاکستری تنها شد...

ولی ...

کاش آقای خاکستری فراموش نمی کرد که دنیا همیشه یک رنگ نمی مونه.

کاش فراموش نمی کرد که می تونه باز تلاش کنه و به یه خونه دیگه کوچ کنه و بازم رز بکاره. ولی اون بچه های قبلیش رو خیلی دوست داشت، حیف که این روزا خیلی غمگینه...

پ.ن: این روزا ممکنه وب رو یکم باز و بسته کنم. چون دارم سعی می کنم از نوشتن خزعبلات ذهنم دور بمونم و تمرکز کنم، در هر صورت ببخشید اگه باز بودنش اهمیت داره. :"(