هر شب در هر گوشه عمارت بزرگ آواز صدای زیبای بانو جوانی شنیده میشد، در حالی که سالها بود که متروکه بود. بانو جوانی که در سن جوانی طی حادثه ای در دریاچه نزدیک عمارت عرق شده بود و بعد از اون خانوادهاش اون شهر رو ترک کردن. او تنها یه آرزو داشت! تجربه "عاشق شدن" !!

برای این روح او به دنیا وابسته بود و شبها برمی‌گشت و تا صبح آواز می خواند تا صدای او به پرنس گمشده اش برسد ...