یک بعد از ظهر عادی بود دقیقا مثل روزهای دیگه. همگی طبق معمول مشغول انجام دادن کارهای خودشان بودند و من هم توی اتاقم برای آینده ای که هنوز که هنوزه از راه نرسیده است، تلاش می کردم.

پدر طبق معمول در حال خواندن مقالات اینترنت بود و مادر هم تلویزیون را روشن کرده بود و مشغول گوش دادن به موزیک ملایم در حال پخش بود و در افکار خود سیر می کرد... آرامش خانه با قطع شدت موسیقی بی کلام شکسته شد و توجه همه به اطلاعیه ای جلب شد... "طبق اطلاعاتی که به بدست ما رسیده بامداد امشب شهاب سنگی به زمین برخورد خواهد کرد و سیاره زمین فردایی نخواهد داشت ." بعد از پخش این اعلامیه دیگر موسیقی پخش نشد و کانال های تلویزیون از دسترس خارج شدند.

  • مرحله اول: انکار

من با شنیدن این خبر سراسیمه از اتاقم بیرون آمدم و به سمت تلویزیون رفتم و کنترل رو برداشتم و از این کانال به آن کانال می پریدم، به امید اینکه منبع خبر را پیدا کنم اینکار را چند بار تکرار کردم اما بی فایده بود. تلویزیون را خاموش کردم و به اعضای خانواده خیره شدم، سکوت عجیبی حاکم بود و همه با چشم های گرد شده به هم نگاه می کردند، ناگهان این سکوت شکسته شد و خنده و قهقهه های بلند خانه را پر کرد. "این چی بود؟" "تلویزیون رو هک کردن؟؟" "چه جوک با مزه ای بود!" "فردا مردیم بای بای ..." "ابله خودشونن".

  • مرحله دوم: خشم

همگی بیخیال شدیم و به ادامه روند زندگی خود برگشتیم، طولی نکشید تا اینکه فریاد پدر که گوشی خود را چک می کرد همه را به اتاق فراخواند. "صبر کنین. اینجا هم تایید شده. این خبر از سمت یه منبع معتبر هست." 

- اگه معتبره چرا زودتر اعلام نکردن؟ - این هم شد خبر؟ - یعنی چی که زمین داره نابود میشه؟ - خیلی دلشون می خواد به ما دروغ بگن؟؟ ...

  • مرحله سوم: شوک و آشفتگی

اعضای خانواده همگی مشغول جر و بحث بودند تا اینکه صدای بزرگی توجه شده را جلب کرد. ظاهرا مردم به خیابان ها آمده بودند و با همسایه و آشنا در این مورد صحبت می کردند. مردم به دو دسته تقسیم شده بودند، عده ای که آشفته و سرگردان از دیگران مدام می پرسیدند "واقعا حقیقت داره؟" و عده ای هم که ظاهرا منتظر این لحظه بودند از این فرصت استفاده کرده و نظم شهر را بهم می‌زدند... 

  • مرحله چهارم: پذیرش

دیگر چیزی برای انکار باقی نمانده بود. اعضا خانواده که به دنبال حفظ امنیت خود در این لحظات بودند، خانه را ترک نکرده و هر کدام در گوشه امن خود مشغول فکر کردن بودند به جز پدر که نگران این بود که این آشفتگی ها از مرز امن خانه عبور کند و بلایی سر یکی از عزیزانش بیاید.

  • مرحله پنجم: احساس گناه

به دوست و هر کسی که می شناختند زنگ زدند و احوال آنها را جویا شدند، ولی این تماس ها پایانی نداشت. ابهام و سردرگمی امید را از قلب آنها دزدیده بود و هر کدام برای دیگری دلسوزی می کردند. "تو در زندگی خود چیزی ندیدی و حال اگر این پایان باشد دلم برایت می سوزد." "من با تو درست رفتار نکردم مرا ببخش." "چیزی را ازت پنهان کردم مرا ببخش..." و...

  • مرحله آخر: پایان شیرین

​​​​​​​واقعا نمی دانم اگر دنیا به پایان برسد به چه کاری بپردازم. آیا واقعا کاری هست که نتوانسته باشم در طول زندگی انجام بدهم و در پایان دنیا آن را جبران کنم؟ آیا درست است که در این آشفتگی شرکت کنم و بگویم "حالا هر چه هست مال همه است و دیگر قوانین معنایی ندارند؟... اگر چنین باشد پس ما انسان ها خود علت نابودی خودمان هستیم و تا قبل از رخ دادن آخرالزمان از درون نابود خواهیم شد.

- افکار احتمالی...

در نهایت اعضای خانواده تصمیم گرفتند که با عزیزان خود در بزرگ ترین خانه ای که می‌شد پیدا کرد دور هم جمع شوند تا لحظات پایانی خود را مشغول تعریف خاطرات و ناگفته های شیرین خود کنند و پایان را در حالی بپذیرند که در آغوش محبت آمیز عزیزان خود باشند. شاید این بهترین کاری است که می توان در روز قبل از پایان دنیا انجام داد، در غیر این صورت پیوستن به آشفتگی ها چیزی جز لطمه زدن به آخرین پاراگراف داستان زمین نیست :)) 


منبع چالش