آقای خاکستری از وقتی که بدنیا امد عاشق آسمان بود. شبها کنار پنجره اتاقش می نشست و به ماه بزرگ و روشن خیره میشد و آرزو می کرد که وقتی که بزرگ شد یه فضانورد بشه. دلش می خواست برای گلدان مامانش از مریخ خاک بیاره.

گاهی توی افکار کودکانه خودش غرق میشد با خودش می گفت :" خدا می دونه که خاک مریخ چه بویی داره؟ اگه برم فضا مامانم خیلی بهم افتخار می کنه! زمین از اون بالا چه شکلیه؟ و..."

او بچه ای با روحی لطیف بود و گاهی توسط بچه های قلدر اذیت میشد، بزرگتر که شد با خودش فکر می کرد "اگه من یه فضانورد بشم دیگه مردم بهم احترام میزارن." او خیلی تلاش کرد تا این رویای خودش رو محقق کنه ولی عمر کوتاهش این اجازه رو بهش نداد. قبل از مرگش وصیت کرد که با تمام سرمایه ای که طول عمرش جمع کرده برای مدرسه ای یه رصد خانه بسازن تا بچه ها به لذت بخش بودن تماشای آسمان پی ببرن.

سالها بعد از مرگش پسری از همون مدرسه به کمک رصد خانه بزرگی که ساخته شده بود به نجوم علاقمند شد و روزی به فضا رفت و اسم آقای خاکستری رو روی ماه نوشت :)))

#زباله_ذهنی الهام گرفته از:

مدتی پیش یه مطلب خوندم که می‌گفت اگه حس می کنید یکی توی زندگیش کار بزرگی انجام نداده و از دنیا رفته، بدونید که شاید اون پلی بوده تا کس دیگه ای به آرزوش برسه. یکم ناراحت کنندست ولی اگه به اطرافتون دقت کنید به این موضوع پی می برید که ظاهرا اکثر مردم نقش "پل" رو بازی می کنند.