*آلارم گوشی*

"خب فکر کنم ساعت هشته شایدم نه، روز خوبی بود ولی حالا وقت کاره. بچه ها دارم میااام"

با چشمهای پف کرده توی آینه نگاه کرد، موهاش رو شانه کرد و رفت توی آشپز خونه. یه فنجان قهوه ریخت و شام خورد. روپوش سفیدش رو پوشید و گوشه سمت راستش یه پیکسل زد. هر دفعه بهش خیره میشد و با خودش فکر می کرد " اگه منو اینطوری ببین شاید بهم بخندن ولی این برای بچه هاس" و بهش افتخار می‌کرد.

یه نگاه به آینه کرد و با خودش گفت "امروزم زیباتر شدی..... اوه داره دیرم میشه"

اون ساعت همه بعد از یه روز پر کار و خسته کننده راهی خونشون بودن در حالی روز اون تازه شروع شده بود. ترافیک سنگین بود. دو تا خمیازه کشید و گفت "وای راستی امروز تولد امیلیه !!" "باید براش یه چیز بگیرم" 

یه گوشه پارک کرد و یه عروسک خرید ...

طبق معمول قبل از ورود به بیمارستان دستهاش رو ضدعفونی کرد و با لبخند به همه بیمارا و خدمه سلام کرد. 

نزدیک به نیمه های شب شد و تقریبا همه رفتند و شیفت کاری اون شروع شد "چه زود شیفتشون تموم شد" ... " حالا من و تو موندیم امیلی! حدس بزن برات چی گرفتم؟ " ...

امیلی کودک مبتلا به سرطانی بود که چندین ماه اونجا بستری بود. سه ماه از فوت امیلی می گذره ولی اِما هر شب باهاش حرف میزنه.

شاید فکر کنن اون دیوانه شده ولی اصلا براش مهم نبود، اِما کاملا سالمه و معتقده که امیلی هنوز اونجاست. اِما توی اون دوره عاشق امیلی شده بود و هنوزم بهش وابسته اس اگرچه الان فقط جزئی از تصورات ذهنشه ...

" چه اهمیتی داره دیگارن چی بگن؟" اِما گفت " مهم اینکه من هر شب براش داستان مورد علاقه اش رو می خونم."