در بیابان به دنبال چشمه امید می گشت. چون تشنگی زیاد بهش فشار آورده بود و تحملش رو از دست داده بود.

 م۱: چشمه؟ توی بیایان؟ م۲: ظاهرا داغی آفتاب بدجوری رو افکارش تاثیر گذاشته بود.

سراب های زیادی رو دنبال کرد. تصمیمات اشتباه پشت سر هم. توهم های عجیب و تکراری‌. سراب ها رو دنبال کرد تا وقتی که دیگه نیرویی براش باقی نمونده بود. رسید به سر جای اولش. چه جالب، انگار تمام مدت داشت توی یه دایره می چرخید... با خودش گفت: "ظاهرا دیگه برای لاشخور ها هم غذای خوشمزه ای نیستم." تصمیم گرفت از باقی مونده انرژیش برای کندن یه حفره استفاده کنه. م۱: یه قبر؟ چرا؟ م۲: خب لابد دلش نمی خواست خوراک حیوان ها بشه دیگه ... آروم آروم زمین رو کند، چشم‌هاش رو بسته بود و نابود شدن خودش رو تصور می کرد. تا اینکه دستش سردی عجیبی رو احساس کرد. "محاله، لابد دارم بیهوش میشم و قاطی کردم." یکم دیگه پایین تر رفت تا اینکه دستش به چیز سفتی برخورد کرد با وجود ضعف بدنی نفس نصف نیمه عمیقی کشید و محکم فشار داد، مانع سفت کنار رفت و سردی بیشتر شد. دستش رو از حفره بیرون آورد با دید تارش به سختی بهش زل زد و گفت "اینم یه سراب دیگست؟!!" چشم‌هاش برق زد، انگار تمام انرژی از دست رفته اش برگشته بود. با دستای زخمی تند و تند کند تا به یه سطح کاملا خیس رسید... باورش سخت بود که این زمین از همون اول دقیقا زیر پای خودش بود. این همه مدت دنبال چی می گشت؟ چرا اینقدر خودش رو معطل کرد و وقتش رو هدر داد؟ چشمه امید از همون اول گم نشده بود فقط اون بود که فراموشش کرده بود... اون بیابان ساخته ذهن منفی خودش بود... اون سراب ها افکار احمقانه بودن که فقط گمراهش می کردن و به افکار منفیش شاخ و برگ میدادن.

 

#زباله_ذهنی