۱۱ مطلب با موضوع «Story» ثبت شده است

خانه درختی 2

آقای خاکستری توی دوران بچگی با اکیپ دوستانش روزهای قشنگی رو می گذروند. اونها هر روز بعد از مدرسه با هم قرار می گذاشتند که همدیگر رو توی فضای سبز نزدیک مدرسشون ملاقات کنند.

    • Eva ..
    • Sunday 9 Ordibehesht 03

    شادی

    «شادی چیه؟» و «خوش حالی دقیقا چه حالیته؟»

    اینها سوالاتی هستند که آقای خاکستری  زیر لب زمزمه می کرد....

    اونقدر گشت و گشت تا به یک معنی قانع کننده برای «شاد بودن» رسید. «فکر می کنم شاد بودن یعنی اینکه در لحظه کاری رو انجام بدی که دوست داری» او گفت.

    • Eva ..
    • Wednesday 4 Bahman 02

    باغچه

    آقای خاکستری یه باغچه کوچیک و معمولی گوشه خونه اش داشت. اون عاشق گلهای رز بود. وقتهایی که دل کوچیکش فشرده و گرفته می‌شد گوشه باغچه می نشست و به بچه ها و اهالی خندان باغچه اش زل میزد و ناراحتی هاش رو فراموش می کرد.

    • Eva ..
    • Monday 18 Dey 02

    خانه درختی

    *خواندن این زباله ذهنی می تواند به احساسات شما لطمه بزند.

    خاکستری پسر کوچک درون گرایی بود که دلباخته دنیای خیال شده بود. اون از دنیای بیرون و همه مردمش تنفر داشت و دلش می خواست توی دنیای خودش تا ابد زندگی کنه.

    • Eva ..
    • Saturday 2 Dey 02

    اگر فردا آخرین روز دنیا باشد ...

    یک بعد از ظهر عادی بود دقیقا مثل روزهای دیگه. همگی طبق معمول مشغول انجام دادن کارهای خودشان بودند و من هم توی اتاقم برای آینده ای که هنوز که هنوزه از راه نرسیده است، تلاش می کردم.

  • نظرات [ ۱ ]
    • Eva ..
    • Saturday 25 Azar 02

    فضانورد

    آقای خاکستری از وقتی که بدنیا امد عاشق آسمان بود. شبها کنار پنجره اتاقش می نشست و به ماه بزرگ و روشن خیره میشد و آرزو می کرد که وقتی که بزرگ شد یه فضانورد بشه.

    • Eva ..
    • Monday 20 Azar 02

    بیابان

    در بیابان به دنبال چشمه امید می گشت. چون تشنگی زیاد بهش فشار آورده بود و تحملش رو از دست داده بود.

  • نظرات [ ۱ ]
    • Eva ..
    • Tuesday 7 Azar 02

    پیرزن

    پیرزنی که مبتلا به بیماری آلزایمر بود روی تختش در گوشه خلوت بیمارستان بستری شده بود. گوشه خلوت جایی که وجودش داشت کم کم فراموش میشد. دخترش بهش سر زد و از اونجایی که می دونست مادرش عاشق چیزاهای شوره، براش خوراکی گرفته بود و سریعا اونجا رو ترک کرد. پیرزن که عاشق پفک بود اول پفک رو برداشت و تا آخرین تیکه اش رو خورد و پاکت رو روی میز گذاشت و خوابید.

    • Eva ..
    • Saturday 11 Shahrivar 02

    The memory

    توجه: این داستان جزئی از تخیلات من نیست، بلکه برشی از واقعیت زندگیه.

    او دختر زیبایی بود...

    درسته، همه پیر میشن. با هیچ تکنولوژی نمیشه جلو روند های طبیعی دنیا رو گرفت.

    در ۲۸ سالگی صاحب پسری به زیبایی خودش شد، شدیدا عاشقش بود و تا حد توان بهش محبت می کرد ولی هیچ وقت ندونست این محبت یک طرفه بود. در ۶۵ سالگی دچار بیماری سختی شد و حافظه اش رو دست داد و در ۷۰ سالگی رها شد. تنها و غریب گوشه خانه سالمندان...

     

    الان دیگه حتی اسمش رو یادش نمیاد، نمی دونه کجاست و چه نقشی توی این دنیا داره ... ولی یه حسی بهش میگه که اون به اونجا تعلق نداره و به یکی وابستگی داره! اگرچه که اون طردش کرد ولی بازم براش بی قراری می کنه ... 

    گاهی زمزمه می کنه : ".... پسرم .... پسر زیبای من ..." 

    • Eva ..
    • Wednesday 17 Khordad 02

    The lover ghost

    هر شب در هر گوشه عمارت بزرگ آواز صدای زیبای بانو جوانی شنیده میشد، در حالی که سالها بود که متروکه بود. بانو جوانی که در سن جوانی طی حادثه ای در دریاچه نزدیک عمارت عرق شده بود و بعد از اون خانوادهاش اون شهر رو ترک کردن. او تنها یه آرزو داشت! تجربه "عاشق شدن" !!

    برای این روح او به دنیا وابسته بود و شبها برمی‌گشت و تا صبح آواز می خواند تا صدای او به پرنس گمشده اش برسد ...

    • Eva ..
    • Saturday 13 Khordad 02
    عازم دیار فراموش شدگان
    ★¸.
    در جستجوی شادی
    پیوندها