آقای خاکستری توی دوران بچگی با اکیپ دوستانش روزهای قشنگی رو می گذروند. اونها هر روز بعد از مدرسه با هم قرار می گذاشتند که همدیگر رو توی فضای سبز نزدیک مدرسشون ملاقات کنند.
- Eva ..
- Sunday 9 Ordibehesht 03
آقای خاکستری توی دوران بچگی با اکیپ دوستانش روزهای قشنگی رو می گذروند. اونها هر روز بعد از مدرسه با هم قرار می گذاشتند که همدیگر رو توی فضای سبز نزدیک مدرسشون ملاقات کنند.
«شادی چیه؟» و «خوش حالی دقیقا چه حالیته؟»
اینها سوالاتی هستند که آقای خاکستری زیر لب زمزمه می کرد....
اونقدر گشت و گشت تا به یک معنی قانع کننده برای «شاد بودن» رسید. «فکر می کنم شاد بودن یعنی اینکه در لحظه کاری رو انجام بدی که دوست داری» او گفت.
آقای خاکستری یه باغچه کوچیک و معمولی گوشه خونه اش داشت. اون عاشق گلهای رز بود. وقتهایی که دل کوچیکش فشرده و گرفته میشد گوشه باغچه می نشست و به بچه ها و اهالی خندان باغچه اش زل میزد و ناراحتی هاش رو فراموش می کرد.
*خواندن این زباله ذهنی می تواند به احساسات شما لطمه بزند.
خاکستری پسر کوچک درون
که دلباخته دنیای خیال شده بود. اون از دنیای بیرون و همه مردمش تنفر داشت و دلش می خواست توی دنیای خودش تا ابد زندیک بعد از ظهر عادی بود دقیقا مثل روزهای دیگه. همگی طبق معمول مشغول انجام دادن کارهای خودشان بودند و من هم توی اتاقم برای آینده ای که هنوز که هنوزه از راه نرسیده است، تلاش می کردم.
آقای خاکستری از وقتی که بدنیا امد عاشق آسمان بود. شبها کنار پنجره اتاقش می نشست و به ماه بزرگ و روشن خیره میشد و آرزو می کرد که وقتی که بزرگ شد یه فضانورد بشه.
در بیابان به دنبال چشمه امید می گشت. چون تشنگی زیاد بهش فشار آورده بود و تحملش رو از دست داده بود.
پیرزنی که مبتلا به بیماری آلزایمر بود روی تختش در گوشه خلوت بیمارستان بستری شده بود. گوشه خلوت جایی که وجودش داشت کم کم فراموش میشد. دخترش بهش سر زد و از اونجایی که می دونست مادرش عاشق چیزاهای شوره، براش خوراکی گرفته بود و سریعا اونجا رو ترک کرد. پیرزن که عاشق پفک بود اول پفک رو برداشت و تا آخرین تیکه اش رو خورد و پاکت رو روی میز گذاشت و خوابید.
توجه: این داستان جزئی از تخیلات من نیست، بلکه برشی از واقعیت زندگیه.
او دختر زیبایی بود...
درسته، همه پیر میشن. با هیچ تکنولوژی نمیشه جلو روند های طبیعی دنیا رو گرفت.
در ۲۸ سالگی صاحب پسری به زیبایی خودش شد، شدیدا عاشقش بود و تا حد توان بهش محبت می کرد ولی هیچ وقت ندونست این محبت یک طرفه بود. در ۶۵ سالگی دچار بیماری سختی شد و حافظه اش رو دست داد و در ۷۰ سالگی رها شد. تنها و غریب گوشه خانه سالمندان...
الان دیگه حتی اسمش رو یادش نمیاد، نمی دونه کجاست و چه نقشی توی این دنیا داره ... ولی یه حسی بهش میگه که اون به اونجا تعلق نداره و به یکی وابستگی داره! اگرچه که اون طردش کرد ولی بازم براش بی قراری می کنه ...
گاهی زمزمه می کنه : ".... پسرم .... پسر زیبای من ..."
هر شب در هر گوشه عمارت بزرگ آواز صدای زیبای بانو جوانی شنیده میشد، در حالی که سالها بود که متروکه بود. بانو جوانی که در سن جوانی طی حادثه ای در دریاچه نزدیک عمارت عرق شده بود و بعد از اون خانوادهاش اون شهر رو ترک کردن. او تنها یه آرزو داشت! تجربه "عاشق شدن" !!
برای این روح او به دنیا وابسته بود و شبها برمیگشت و تا صبح آواز می خواند تا صدای او به پرنس گمشده اش برسد ...