توجه: این داستان جزئی از تخیلات من نیست، بلکه برشی از واقعیت زندگیه.

او دختر زیبایی بود...

درسته، همه پیر میشن. با هیچ تکنولوژی نمیشه جلو روند های طبیعی دنیا رو گرفت.

در ۲۸ سالگی صاحب پسری به زیبایی خودش شد، شدیدا عاشقش بود و تا حد توان بهش محبت می کرد ولی هیچ وقت ندونست این محبت یک طرفه بود. در ۶۵ سالگی دچار بیماری سختی شد و حافظه اش رو دست داد و در ۷۰ سالگی رها شد. تنها و غریب گوشه خانه سالمندان...

 

الان دیگه حتی اسمش رو یادش نمیاد، نمی دونه کجاست و چه نقشی توی این دنیا داره ... ولی یه حسی بهش میگه که اون به اونجا تعلق نداره و به یکی وابستگی داره! اگرچه که اون طردش کرد ولی بازم براش بی قراری می کنه ... 

گاهی زمزمه می کنه : ".... پسرم .... پسر زیبای من ..."