اتفاقات تصادفی کوچیک منجر به تغییرات بزرگ میشن
اینقدر منظم و پشت سر هم بهم ارتباط دارن که انگار از قبل برنامه ریزی شده بودن
- Eva ..
- Saturday 12 Shahrivar 01
اتفاقات تصادفی کوچیک منجر به تغییرات بزرگ میشن
اینقدر منظم و پشت سر هم بهم ارتباط دارن که انگار از قبل برنامه ریزی شده بودن
Last train to the fantasy world
Take it or leave it
You can create your own world, but the only thing you need is your ticket which is a bit of solid imagination
Dream big, think of beautiful places you have never seen
Imagine how it feels like if only you could see them once in your lifetime
Don't be easily satisfied with small portions of life
And always be optimist that the conditions are not always the same as yesterday or previous days
Everyone needs fantasy to survive the reality
دنیای استودیو جیبلی زیباست✨
A small piece of serotonin booster to future me+
داشتم فکر می کردم با مقایسه دو موقعیت زیر میشه به نتیجه های جالبی رسید:
فرض: شکلات برای سلامتی دندان بچه ها مضره
موقعیت اول (مادر عادی):
این مادر مثل بقیه مادرهای عادی با تصور اینکه باید به صلاح بچه هاش عمل کنه اونها رو همواره از خوردن شکلات منع می کرد، معمولا براشون شکلات نمی خرید و فقط وقتی بهشون می داد که بچه ها در چیزی موفق می شدن یا کاری رو که اون ازشون انتظار داشت رو به درستی انجام می دادن و دادن شکلات پاداش اعمال اونها بود، همین باعث شد که شکلات عملا یک خوراکی کمیاب و ارزشمند برای بچه های اون باشه.
بچه های عادی همواره دنبال شکلات بودن و اگه مقدارش کم بود با هم سرش دعوا می کردن، و اگه مقدار زیادی شکلات پیدا می کردن با وجود اینکه مادر عواقبش رو بهشون تذکر داده بود چون براشون ارزشمند و دست نیافتنی محسوب میشد با بی توجهی تا جایی که می تونستند می خوردند و عواقبش رو می پذیرفتند...
موقعیت دوم(مادر بد):
مادری که در افکار عمومی سلامتی بچه هاش براش مهم نبود، چرا؟ چون اون بچه هاش رو آزاد گذاشته بود که هر کاری که بخوان به هر اندازه که بخوان انجام بدن و خودشون از اتفاقات به تجربه جدید دست پیدا کنن. اون در افکار عمومی یه مادر بد بود چون اجازه می داد بچه هاش اشتباهات گذشتگان رو تکرار و خودشون به اون تجربه ها دست پیدا کنند. این مادر شکلات یا چیز دیگه ای رو از بچه هاش منع و قایم نمی کرد و "شکلات" برای بچه های اون دیگه یه خوراکی خاص و دست نیافتنی نبود بلکه بی ارزش بود چون اون بچه ها به اندازه کافی تجربه خوردن اون رو داشتند و عواقبش رو تجربه کرده بودن بنابراین خودشون از اون کناره گیری می کردن ...
توی زندگی "شکلات" رو نمیشه به هر چیزی ولی بازم به چیزهای زیادی میشه تعمیم داد 🙂
تصور عموم جامعه به مادر لقب "بد" یا "عادی" رو میده ...
در واقع من توی خواب دید واضحی از محیط ندارم و چیزهایی که یادم می مونه فقط ادراک مبهمه، این تصور یک شکل آشناست که وایب خوابم رو میده...
میدونم ایده جالبی نیست ولی حس می کنم باید جایی بنویسمش تا بعداً یادم بمونه
حدوداً در طول ۱ یا یک نیم ساله که گاهی البته فقط گاهی بعضی شبها یه خواب که مفهوم یکسانی رو داره مکرراً میبینم.
توضیحش یکم پیچیدست ولی سعی می کنم جمع بندی کنم.
یکی از سناریو های که مدام توی ذهنم تکرار میشه...
موقعیتی که برام پیش آمد تا این داستان به ذهنم برسه یه ذره مشابه محتوای داستان بود ولی نتیجه گیری بود که منو به این داستان رسوند...