بیابان

در بیابان به دنبال چشمه امید می گشت. چون تشنگی زیاد بهش فشار آورده بود و تحملش رو از دست داده بود.

چشمهاتون رو باز می کنید، همه جا تاریکه، زیرپاتون پر از گل و لای هست و رطوبت زیاده و بوی خوشایندی به مشامتون نمی رسه. "وای من که هنوزم اینجام!" - زمزمه می کنید. 

پیرزن

پیرزنی که مبتلا به بیماری آلزایمر بود روی تختش در گوشه خلوت بیمارستان بستری شده بود. گوشه خلوت جایی که وجودش داشت کم کم فراموش میشد. دخترش بهش سر زد و از اونجایی که می دونست مادرش عاشق چیزاهای شوره، براش خوراکی گرفته بود و سریعا اونجا رو ترک کرد. پیرزن که عاشق پفک بود اول پفک رو برداشت و تا آخرین تیکه اش رو خورد و پاکت رو روی میز گذاشت و خوابید.

ویراستار کتاب زندگی خودمون باشیم: من دیگر در جهانی موازی ...

تصمیم گرفتم توی این چالش شرکت کنم از دنیاهای جادویی بنویسم جایی که من به عنوان الهه آسمان روی صندلی ابرها نشستم و در حال اینکه کوه ها رو مثل مهره های شطرنج جابه جا می کنم به ابرها دستور باران میدهم.

خواستم از دنیای جنگ و قهرمانی بنویسم رزمنده ای باشم که بعد از فداکاری آخرین نفسهام رو میکشم.

خواستم از آینده زمین بنویسم اون موقع که آسمان تیره شده زمین سبز نابود شده و من آخرین انسان بازمانده و سرگردان هستم که در جستجو راهی برای فرار از چنگ فرازمینی ها هستم ...

گفتم علم و هنر هم خوبست! لحظه ای رو تصور می کنم که در مقابل یه جمعیت چند صد نفره در آکسفورد در حال تشویق شدن هستم.

سفر در دنیا خیال چه آزادانه و لذت بخش است، می تونم هر چه باشم حتی می تونم رئیس جمهور کشوری توسعه یافته باشم که در حال معرفی دستاورد های کشورم باشم!

 

اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که دنیای خیال نامحدود و رنگارنگ است، اون قدر که می تونم برای همه ایده ها چندین جلد کتاب بنویسم ولی چیزی که بیشتر از همه دلم می خواد اینکه ویراستار کتاب زندگی خودم باشم !

حتما از خود می پرسید یعنی چه؟

همینطور که میدونید بعد از اتمام یه کتاب ویراستار اشکالات نگارشی و املایی کتاب رو اصلاح می کند. 

همه ما توی زندگی اشتباهات کوچیک و بزرگی رو مرتکب میشیم، بعضی از اونها هرچند کوچیک اما تاثیرات بزرگی میزارند. با خودم گفتم چی میشد اگه تمام زندگی خودم رو مثل یه کتاب ویرایش می کردم؟

اشتباهات کوچیک رو حذف کرده و یه زندگی آرمانی طبق آرزوهایم بسازم؟ 

همین شد که تصمیم گرفتم در دنیای موازی بازم همان من قبلی زندگی کند اما در دنیای بدون اشتباه زندگی کند. من علاقه ای به زندگی در یه دنیا خیالی و ماورایی ندارم بلکه می خواهم همان کاش و اگرهایی که هر روز تکرار می کنم ای کاش قبلا انجام می‌دادم را تجربه کنم تا معنای حقیقی زندگی رو درک کنم تا بدانم راه درست زندگی کدام است؟

 ایا همین زندگی من با همه اشتباهاتم راه درست است یا یه زندگی بی نقص ؟؟

اگه زندگی بی نقص باشد انگاه ایا می توان اسم آنرا خوش بختی گذاشت؟؟

 

 تا اینجا متن رو خوندید؟ مرسی از وقتی که صرف کردید :))

منبع چالش

The memory

توجه: این داستان جزئی از تخیلات من نیست، بلکه برشی از واقعیت زندگیه.

او دختر زیبایی بود...

درسته، همه پیر میشن. با هیچ تکنولوژی نمیشه جلو روند های طبیعی دنیا رو گرفت.

در ۲۸ سالگی صاحب پسری به زیبایی خودش شد، شدیدا عاشقش بود و تا حد توان بهش محبت می کرد ولی هیچ وقت ندونست این محبت یک طرفه بود. در ۶۵ سالگی دچار بیماری سختی شد و حافظه اش رو دست داد و در ۷۰ سالگی رها شد. تنها و غریب گوشه خانه سالمندان...

 

الان دیگه حتی اسمش رو یادش نمیاد، نمی دونه کجاست و چه نقشی توی این دنیا داره ... ولی یه حسی بهش میگه که اون به اونجا تعلق نداره و به یکی وابستگی داره! اگرچه که اون طردش کرد ولی بازم براش بی قراری می کنه ... 

گاهی زمزمه می کنه : ".... پسرم .... پسر زیبای من ..." 

The lover ghost

هر شب در هر گوشه عمارت بزرگ آواز صدای زیبای بانو جوانی شنیده میشد، در حالی که سالها بود که متروکه بود. بانو جوانی که در سن جوانی طی حادثه ای در دریاچه نزدیک عمارت عرق شده بود و بعد از اون خانوادهاش اون شهر رو ترک کردن. او تنها یه آرزو داشت! تجربه "عاشق شدن" !!

برای این روح او به دنیا وابسته بود و شبها برمی‌گشت و تا صبح آواز می خواند تا صدای او به پرنس گمشده اش برسد ...

Night shift

*آلارم گوشی*

"خب فکر کنم ساعت هشته شایدم نه، روز خوبی بود ولی حالا وقت کاره. بچه ها دارم میااام"

با چشمهای پف کرده توی آینه نگاه کرد، موهاش رو شانه کرد و رفت توی آشپز خونه. یه فنجان قهوه ریخت و شام خورد. روپوش سفیدش رو پوشید و گوشه سمت راستش یه پیکسل زد. هر دفعه بهش خیره میشد و با خودش فکر می کرد " اگه منو اینطوری ببین شاید بهم بخندن ولی این برای بچه هاس" و بهش افتخار می‌کرد.

یه نگاه به آینه کرد و با خودش گفت "امروزم زیباتر شدی..... اوه داره دیرم میشه"

اون ساعت همه بعد از یه روز پر کار و خسته کننده راهی خونشون بودن در حالی روز اون تازه شروع شده بود. ترافیک سنگین بود. دو تا خمیازه کشید و گفت "وای راستی امروز تولد امیلیه !!" "باید براش یه چیز بگیرم" 

یه گوشه پارک کرد و یه عروسک خرید ...

طبق معمول قبل از ورود به بیمارستان دستهاش رو ضدعفونی کرد و با لبخند به همه بیمارا و خدمه سلام کرد. 

نزدیک به نیمه های شب شد و تقریبا همه رفتند و شیفت کاری اون شروع شد "چه زود شیفتشون تموم شد" ... " حالا من و تو موندیم امیلی! حدس بزن برات چی گرفتم؟ " ...

امیلی کودک مبتلا به سرطانی بود که چندین ماه اونجا بستری بود. سه ماه از فوت امیلی می گذره ولی اِما هر شب باهاش حرف میزنه.

شاید فکر کنن اون دیوانه شده ولی اصلا براش مهم نبود، اِما کاملا سالمه و معتقده که امیلی هنوز اونجاست. اِما توی اون دوره عاشق امیلی شده بود و هنوزم بهش وابسته اس اگرچه الان فقط جزئی از تصورات ذهنشه ...

" چه اهمیتی داره دیگارن چی بگن؟" اِما گفت " مهم اینکه من هر شب براش داستان مورد علاقه اش رو می خونم."

Not a long time ago...

I felt like my weblog seems like a dead body but still craving for life

...I've been inactive for a short time

but I miss writing in here

The only reason that I'm not posting anymore is that I don't know what to talk about

If I had to talk about my day, my web would be soo full of daily stories. I think it's not cool, because almost everyone talks about their days, so it's not a unique idea 

 I want to talk about things which are worth spending time 

I've ran out of ideas and I'm so busy these days 

But I'll write for sure as soon as I have genuine ideas

آینده زمین ~

داشتم به این فکر می کردم که آینده زمین در ۲۱۲۳ چطور می تونه باشه.

طبق چیزایی که می دونم و اعتقادات خودم یه تصویر خیالی از اون سال رو توصیف می کنم

• منابع غذایی 

با پیشرفت فناوری انسان موفق شده به روش های بهینه تر مواد مورد نیازش رو تولید در عین حال به کره زمین هم آسیب زده، اگر اینطور فرض کنیم که میزان آسیب وارد شده بیش از ریکاوری باشه تا صد سال آینده منابع غذای خیلی محدود میشه. انسان ها با آسیب زدن به جنگل ها و محیط زیست و پدیده جنگل زدایی و گرم شدن جهانی تغییراتی رو در فصل ها ایجاد کردن اگر این تغییرات ادامه پیدا کنه می تونه توی تأمین مواد غذایی انسان در صد سال آینده مشکل ساز بشه...

نقش تایپ های درون گرا در اجتماع

درون گرا ها دوست دارن توی خلوت خودشون از انجام کارهایی که دوست دارن لذت ببرند. تنهایی رو به حضور در جمع ترجیح میدن و کمتر از چیزی که می دونند حرف می‌زنند.

گاهی ممکنه به دلیل دوری از اجتماع احساس مسئولیت پذیری نداشته باشند و از نظر خیلیا در اجتماع نقش موثری ندارند ولی در واقع اونها می تونند با انتقال دانش و خلاقیتشون بصورت غیر مستقیم نقش موثری توی اجتماع داشته باشند.

درون‌گرا ها می تونند با همکاری برون گراها نقش خودشون به جامعه ثابت کنند.

 توانایی اونها با کمک برونگراها می تواند از پایه های اصلی برنامه ریزی های تیمی باشند.

به طور مثال من از همکاری entj+intp لذت می برم.

تایپ درون گرا intp قدرت حل مسئله ابتکاری و entj قدرت ایجاد استراتژی برای به کار بردن اون داره.

 

+دقت کردین یوآپلود قالبم رو خراب کرده منم وقت ندارم درستش کنم؟💔🥲