سادست. فقط خواستم بنویسم. هر چه به ذهنم می رسید را بنویسم. خیال پردازی ها و گاه افکار هیچ و پوچ را... در سکوت و دور از قضاوت شدن.

شاپرک کوچک روزی از نوشتن خسته شد از وجود داشتن و حضور داشتن خسته شد. با عصبانیت قلمش را در دریا انداخت و از شهر فرار کرد. در گوشه ای آرام ساکن شد. همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت تا اینکه گوشه نهفته وجودش بیدار شد. نداهای درونش فریاد می زدند و زوزه می کشیدند "مرا بنویس". چاره ای نداشت جز اینکه در دریا بپرد و بال های شیشه ای خود را خیس کند تا قلم خود را پیدا کند. آری انگار او به آن قلم غل و زنجیر شده بود. احمقانه است که شاپرک نمی توانست به چیزی تعلق نداشته باشد. احمقانه است که او نمی توانست بر تصمیم ها و گفته های خودش پایبند باشد. شاید دور از شهر برای او بهتر بود اما لذت نوشتن با آن قلم آنچنان او را کور کرده بود که او نمی توانست به آرامش گم شده ای که قبل از یافتن آن قلم بدست آورده بود فکر کند. پیچیدگی احساسات و افکارش او را از کنترل خارج ساخته. او باید فریاد ها را می نوشت. او در حذف کردن دیگران و گذشته اش مهارت دارد اما اینبار نداهای درونی آوای دیگر سرودند. او آماده است تا هر چیزی را از دست بدهد تا آن آرامش را بیابد. آیا حق با او بود؟

 

پ.ن: چرا شاپرک برای او نام خاصی بود؟

- شاپرک نام یکی از بهترین دوستان وی بود که سالها پیش به خاطر سهل انگاری منجر به حذفش از زندگی اش شد و حال دلتنگ اوست.

پرسید زندگی را در چه میبینی، او جواب داد "در خیال پردازی".

همینقدر ساده! انسان به امید زنده است و در خیال هایش زندگی می کند.

خیالهای گاه آرمانی و گاه ساده. همواره برای لبخند زدن خیال می کند.

برای ادامه دادن خیال می کند. "اگر همانطور شود که می خواهم آن وقت من..."

آن چیزی که در ذهنش می پروراند آنچنان شیرین بوده که لبخندی می زند و به امید تجربه آن ادامه می دهد. زندگی همینقدر ساده است. گاه آن خیال دلچسب از راه می رسد و دنبال خیالی دیگری خواهند رفت و گاه همراه با همان دل شیرین خاموش می شوند و از ریل قطار زندگی ناپدید.

و آنگاه که تنها روزنه امید کسی خاموش شود خود به دنبال پایان بازی خواهد رفت.

و گاه آنچنان در دریای خیال غرق می شوند که فروغ زندگی را کنار زده و در تاریکی فرو می روند. 

چه بازی عجیبیست! بگذارید در اعماق تاریکی سیر کنم، شاید پرتو گم گشته خود را بیابم.

ان‫گ‬یزه

در مدرسه ای یک آزمون بر‫گ‬زار شد. بچه هایی از کلاس یک و دو نمرات کامل کسب کردند. به بچه های برتر کلاس یک ‫گ‬فته شد که سوالات ساده بودند و چنین نتیجه ای انتظار می رفت ولی از بچه های کلاس دو تمجید شد و بهشون گ‬فته شد که نمرات عالی نتیجه سخت کوشی و زحمات خودشون بود.

شادی

«شادی چیه؟» و «خوش حالی دقیقا چه حالیته؟»

اینها سوالاتی هستند که آقای خاکستری  زیر لب زمزمه می کرد....

اونقدر گشت و گشت تا به یک معنی قانع کننده برای «شاد بودن» رسید. «فکر می کنم شاد بودن یعنی اینکه در لحظه کاری رو انجام بدی که دوست داری» او گفت.

باغچه

آقای خاکستری یه باغچه کوچیک و معمولی گوشه خونه اش داشت. اون عاشق گلهای رز بود. وقتهایی که دل کوچیکش فشرده و گرفته می‌شد گوشه باغچه می نشست و به بچه ها و اهالی خندان باغچه اش زل میزد و ناراحتی هاش رو فراموش می کرد.

خانه درختی

*خواندن این زباله ذهنی می تواند به احساسات شما لطمه بزند.

خاکستری پسر کوچک درون گرایی بود که دلباخته دنیای خیال شده بود. اون از دنیای بیرون و همه مردمش تنفر داشت و دلش می خواست توی دنیای خودش تا ابد زندگی کنه.

یک بعد از ظهر عادی بود دقیقا مثل روزهای دیگه. همگی طبق معمول مشغول انجام دادن کارهای خودشان بودند و من هم توی اتاقم برای آینده ای که هنوز که هنوزه از راه نرسیده است، تلاش می کردم.

فضانورد

آقای خاکستری از وقتی که بدنیا امد عاشق آسمان بود. شبها کنار پنجره اتاقش می نشست و به ماه بزرگ و روشن خیره میشد و آرزو می کرد که وقتی که بزرگ شد یه فضانورد بشه.